مدتیست که از ادمها میگریزم دیگر در برقراری ارتباط با ادمها دچار مشکل شده ام نمی دانم چه بگویم؟چ بخواهم؟ گاهی سکوت میکنم گاهی بغض میکنم و گاهی با تنفر به ادمها مینگرم.تنفر انچه که روزی در من نبود اینک گاه همه تنم را به تسخیر خود درمی اورد به گذشته مینگرم تاریک است به اینده مینگرم مبهم است و تنها زمان حال را دارم و ان نیز کابوس است دیگر نمیدانم چ میخواهم دیگر نمیدانم کدام اندیشه در من درست و کدامیک اشتباه است دیگر نمیدانم کدام راه شاه را است و کدامیک بی راهه دیگر به قدمهایم اطمینان ندارم دیگر به اندیشه ام و به نوع نگاهم اطمینانی ندارم گویی گیجم گیج از بازی روزگار ای کاش میشد فرار کرد و به دوردستها به جایی که بتوان از نو شروع کرد و بار دیگر از سر گرفت!!چندیست که به رفتن از این دیار می اندیشم شاید گریزی نیست جز از خودم و نه از مردم دیارم ولی چند وقتیست که به گریختن می اندیشم....
چنان از عمر خود دلگیر و غمگینم که روز مرگ خود را جشن میگیرم